بعد از روزها و هفته ها بارندگی سیل آسا بالاخره خورشید از میان ابرها سر درآورده بود. مثل ساکنان شهر لندن این فرصت را غنیمت شمردم و توی حیاط خانه یک صندلی گذاشتم تا از تابش مستقیم نور خورشید لذت ببرم. میان صندلی لمیده بودم و به آسمان مینگریستم .باد ابرها را به این طرف و آن طرف میبرد و پرندگان بهاری آواز شادی و سرخوشی سر میدادند. از میان شکوفه درختان زردآلو کنار خانه چندین کوه پوشیده از برف از دور نمایان بود . حس ریلکسیشن داشت به من دست میداد و از طبیعت بهاری و هوای پاک روستا داشتم انرژی دریافت میکردم. اعصابم داشت آرام میشد ناگهان افکار منفی دوباره سراغم آمد. این افکار مانند سایه همیشه دنبالم میکردن و دست از سرم برنمیداشتند. یاد دوران دانشگاه افتادم که همیشه با همکلاسی ها بگو بخند داشتیم و خودمان را آدمهایی موفق میپنداشتیم و فکر میکردیم مهندسان آینده این مملکت خواهیم شد. آن زمان هیچگاه این وضعیت را باور نمیکردم که در آینده آنقدر بیکاری گریبانگیرم شود که حتی نتوانم شغلی با حداقل حقوق پیدا کنم و از سر ناچاری مجبور شوم برگردم روستا و دست به خوداشتغالی بزنم. حالا من توی این روستا که اکثرا تحصیلات پایین دارند و دنیایشان کاملا با دنیای من فرق دارد، مثل نخود در آش شوربا میمانم. توی این مدتی که اینجا بوده ام نهایت تلاشم را بکار گرفته ام که با مردمان اینجا فیت بشم و امیدوارم نتیجه بدهد.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت